گاه گاهی خش خش گیاهان از آمدن حیوانی درنده خبرم می دهند و من چون خردی هراسان و همه تن اضطراب، در تنگ ترین دقایقم تکان خوردن علفزار هرزه ای را به خود سخت می دیدیم!
آه ای دنیا که در هرزگی علف هایت این چنینم کردی که من را در خود فرو می ریزی و می سازی و می سازی، که کفتاری در نهانت به دریدنم مشغول است!
من به مثال قورباغه ای می مانم که همه جهانش را برکه ای کوچک می یافت؛ من، آواره ی پای شکسته بودم در آن فضای تاریک، و دست به آسمان برده ام تا مجالی برای دیدنم باشد، و چون کودکی نابلد و به سان شاگردی نوآموز، ترکش ندانسته های یاد نداده ای را در دو کف دستم می فهمم و این چنین است عقوبتم … .