فیلم Groundhog Day یا روز موشخرما داستان یه خبرنگاره که برای تهیهی یه گزارش به یه شهر دورافتاده میره که از همون اول ازش بیزاره. سروته کار رو هم میآره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاقها. همون گزارش. همون حرفها. اول فکر میکنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت میکنه. بعد سوگواری میکنه. حتی خودش رو میکشه. اما هربار دوباره توی همون روز بیدار میشه.
رد میده. بیخیال میشه. کمکم میپذیره که دیگه باید تا ابد توی همون روز و همون شهر زندگی کنه. شروع میکنه به دیدن. یادگرفتن. دوست پیداکردن. کمککردن. با تمام شهر رفیق میشه. اسم همه رو بلده. هنر جدید یاد میگیره، زبان جدید یاد میگیره، پیانوزدن یاد میگیره. همهش توی یه روز. هر روز. وقتی بالاخره یاد میگیره یکبار از تمام اون ۲۴ ساعت درست استفاده کنه… “فردا میآد. فردایی که توش باسوادتر، قویتر و قدردانتر از دیروز بیدار میشه.”
روزهای قرنطینه، روزهای موشخرماست. اول شبیه شوخی بود. بعد شوکه شدیم. وحشت کردیم. بعضیامون فحش دادیم، بعضاً عَر زدیم. پذیرفتیم. جوک گفتیم. رفتیم تو خودمون. غمگین شدیم. حوصلهمون سر رفت. رد دادیم. نقاشی کشیدیم. به گلدونها رسیدیم. کالباس درست کردیم، نون پختیم! فیلم دیدیم. کتاب خوندیم. نوشتیم. ساز زدیم. ورزش کردیم. با هم حرف زدیم.
هنوز مونده، هنوز خیلی امروز رو دستمون مونده تا فردا بشه. “ولی میشه. فردا میرسه. تموم میشه این روز موشخرما، به محض اینکه یاد بگیریم چجوری ازش استفاده کنیم.”
تحلیل فیلم توسط دکتر فرشته آزادنیا
روانشناس مرکز خدمات روانشناسی و مشاوره شیوا